چهارشنبه ی دودیِ غیر تعطیل
سلام از چهارشنبه ی دودیِ غیر تعطیل! ساعت هشت و پانزده دقیقه صبحه و صدای منو از دفتر، محل خدمت میشنوید. امروز چون حدس میزدم خلوت باشه با ماشین اومدم و خب حدسم درست بود. بیدار شدن از خواب واااااااااااااااااااااااااااقعا کار سختی بود ولی تو مغزم میگفتم: «دووم بیار، همین یه امروزو برو بعدش آخر هفتست.» و پاشدم و به صرف یه لیوان لَته چشامو از حالت بسته به نیمه باز تغییر حالت دادم. اینکه صبحا لَته میخورم دلیلش اصلا و ابدا ژست و افه اومدن برا خودم نیست! دلیلش انبساط نواحی تحتانی در دم کردن چایی کله صبه! اون تایم پنج دقیقه بیشتر خوابیدن خودش کلّیه! بنابر این چند وقتیه به پودر فوری «لته کارامل بُنمانو» دست دادم.چیزی که تا قبلش ازش متنفر بودم. زندگی همینه دیگه، یه وقتایی مجوری کارایی رو با میل انجام بدی که یه روز ازش متنفر بودی.
آره خلاصه، اگه این نوشته رو از تو خونه، زیر پتو، جلو تلویزیون، چبدونم هر جای جذاب تر از اینجا دیدی و دلت شکست منو یاد کن ;)
دلقکای سادیسمی
پست تر و رذل تر از کسی که سر به سر یه سرباز که سرش تو کار خودشه میذاره نداریم! باورش سخته ولی یسری احمق وجود دارن که وقتی سرباز به تورشون میخوره، با حرفای مزخرف بی مزه، حالا بانیت شوخی یا جدی دوست دارن برن رو مخشون! به نظرم اگه ازشون تست روانشناسی بگیرن، یا تو بچپیشون مورد آزار و اذیت قرار گرفتن یا سادیسم دارن.
وگرنه چرا آدم سالم باید کسی که دو سال داره مفت و مجانی عمرشو تلف سربازی میکنه و با هزار تا مشکل دست و پنجه نرم میکنه رو با حرفش آزار بده؟!
خعلی خوابم میاد!
امروز صبح مثل پنیر پیتزای آب شده که به ظرف پیتزا مبچسبه به تخت چسبیده بودم و دلم نمیخواست بلند شم. کلی خودمو فحش دادم که همه مرخصی های این ماهمو استفاده کردم. حتی یه دور به این فکر کردم که کجاهام ممکنه درد کنه که استعلاجی بگیرم. ولی بعدش شیطون و لعنت کردم و با کاردک خودمو از تخت جدا کردم!
واقعا هر یه روز داره برام سخت و کند سپری میشه. در عوض آخر هفته ها و تعطیلیا مثل یه نصف روز میگذرن!
واقعا به یه روز کامل خواب خوب ، یه هفته کامل تفریح خوب و یه ماه کامل کار کردن درست و درمون (برای غیر سربازی) نیاز دارم.
گوشه ی امن وبلاگ
داشتم به این فکر میکردم که وبلاگ نویسی واسه آدماییه که از تعامل با جمعی که توش هستن خسته شدن و نیاز به یه فضایی دارن که حرفای دلشون رو بدون سانسور با کسایی که نمیشناسن و ندیدن به اشتراک بذارن.برعکس اینستاگرام و سوشال مدیا که واسه این ساخته شده زندگیتو تو چشم دوست و آشنا فرو کنی ، اینجا جای نوشتن و حرف زدن با ندیده های عزیزه.
فکر کنم این پازل که "چرا با وجود این همه شبکه اجتماعی جذاب باز یه عده اینجان؟!" برام حل شد.
این متن را با لحن عصبانی بخوانید!
عصبانیم، خیلی عصبانی!
ماجرای عصبانیتم ریشه داره، ریشه تو دو سال پیش، بعد عروسیمون یه ماجرایی پیش اومد، سر یکی از لوازم خونمون که مادربزرگ خانمم هدیه داده بود و ما استفاده نکرده بودیم و اون به ناحق ناراحت شده بودو قیافه گرفته بود و حتی بد رفتاری کرده بود، من و خانمم دلخور بودیم ازش، یبار خونه مادر خانمم، سر سفره تو دیالوگایی که منو خانمم باهم داشتیم، یه کلام گفتم: «چرا ازشون اون وسیله رو گرفتیم اصن؟!»
همین ، فرداش مامانش زنگ زد بهش، من صدارو میشنیدم، یه دیالوگایی رد و بدل شد که من یخ زدم! فکر کن یه تصویری ساخته باشی از طرفت به عنوان مادر خودت_نه مادرِ زنت_ و این تصویر تو چند ثانیه فرو بریزه! فهمیدم هرکاری هم کنم، علیرغم شعارها هیچوقت پسر خونواده نیستم، تهش یه دامادم. و اینو پذیرفتم و نگاهمو اصلاح کردم. از اونوقت به اینور دیگه اون آدم مادر من نشد، یه مادر زن شد با همه خصوصیات خوب و بد تو مخیا و محبتای یه مادر زن. فرق مادر و مادر زن اینه که هرکاری کنی بیشتر از یه غریبه ای که باهاشون وصلت کردی برات نمیشه. مثل هسته لیمو تو شربت آبلیمو که هرچقدر همش بزنی حل نمیشه! حتی اون شب یادمه اسمشو از مامان به مادرِ خانم تغییر دادم.
هرچند که یکم بعد بخاطر غصه نخوردن خانمم دوباره مامان سیوش کردم ولی خودش هر چند وقت یبار برام یه چشمه هایی میاد که یادم نره اون مامانم نیست. :)
شرایط فعلی مو اینجا زیاد نوشتم و تقریبا نیاز به توضیح نداره. تو این شرایط بار خونه و خونوادتو بندازی رو دوش دختر و دامادت واقعا ستمه. تو این شرایط پسر دبیرستانی تو سن بلوغ و اخلاقای خاصتو بسپری دست دوتا آدم که از شبانه روز شیش هفت ساعت خونه ان و نمیرسن با خودشون وقت بگذرونن حتی! قبل ازدواج مجددش هر جوری بود این بارو تحمل میکردیم ، از سر دلسوزی یا هرچی، طوری که خیلی جاهای دونفره رو سه نفره رفتیم، خیلی بیرون رفتنای دو نفره رو برای اینکه پسرش تنها نباشه زودتر برگشتم و قد بر کردیم، خیلی جاها اصن نرفتیم! ولی الان که ازدواج کردی چرا مثل دخترای هیجده ساله برخورد میکنی!؟ چرا کارایی که حقشو از ما سلب کردی رو خودت میخوای انجام بدی! آخر هفته ها که کلا ول میکنی میری و میسپریش به ما، الانم میخوای بذاری بری کربلا!!!
آخه ما چجوری یه هفته باهم سر کنیم؟! چی بخوریم!؟ کی بیدار شیم، کی بیدارش کنه بفرستش مدرسه؟! من صبا شیش و نیم به زور خودمو از تخت بلند میکنم و پا میشم که هفت برم بیرون، چند پاشم که اینو صدا کنم بهش صبحونه بدم ؟!
اینا هیچی، چرا بعدش قیافه میگیری؟؟ چرا وقتی دخترت اعتراض میکنه که چرا یهو مارو انداختی تو این شرایط و بهمون با اقل نگفتی، تیکه میندازی میگی اصن کجا هستی که بگم خواستم به شوهر داریت برسی!؟! شوهرداری؟!؟! تو نمیدونی شب تا دیروقت سر کاریم که تو این دوران سخت سربازی یه لقمه نون در بیاریم؟! تو که مثلا اسمت مادره و نمیبینی چه توقعی باید از فلان رفیق داشته باشم!
شاید بدجنسانه باشه ولی اینکه خانمم باهاش قهر کرده یکم داشت آرومم میکرد. امروز مامانم زنگ زد که خاله هام اومدن اگه دوست داشتیم شام بریم اونجا. مامانم میدونه خیلی خاله کوچیکمو دوس دارم، به خصوص که یه نوزاد داره... زنگ زدم بگم میای بریم گفت مامان امشب پرواز داره ساعت سه گفتم شام میایم اونور... آتیش گرفتم... مگه قهر نبودی لا اقل؟!
خلاصه اینکه خیلی عصبانیم. کاش لا اقل یکی بخونه دلداری بده:))))
از روزی که گذشت
دیروز که رفتم دفتر همه به نحو عجیبی پاره پوره بودن! اون یکی تو خواستگاری جواب رد شنیده بود، یکی دیگه داداشش از روابط پنهانیش بو برده بود، خود من سرم درد میکرد بخاطر آلودگی هوا، «ء» با مامانش سر اینکه بدون گفتن بهمون میخواست بره سفر و کل بار داداشش و خونواده رو رو سرمون آوار کنه دعواش شده بود، دوست عزیزمون هم که از همه طرف درگیر بود، از مدیریت دفتر بگیر تا حواشی ای که تو هیئت بیخود و بی جهت براش درست کردن! فکر کن کلی تدارک ببینی برای یه رویداد، یسری دلقک بیان یه طرح مسخره ببندن با امور بانوان شهرداری، بعد طرحت بره رو هوا! خب معلومه له میشی!
آره خلاصه، همه پاره بودیم. اینجور وقتا معمولاً پیش میاد میشینیم دور هم صحبت میکنیم، یجورایی سبک میشیم ، بعدشم یدور کارارو باهم چک کردیم. حقیقتا کار کردن و غرق کار شدن بهترین راه فرار از مشکلات زندگی، که نه ولی یکی از اون خوباشه. چرا میگم بهترینش نیست؟ چون بهترینش بازی کردنه:)))
چه خبرتونه!؟ چه خبرتوونه؟!
کاش میشد یه دقیقه تحولات منطقه رو پاز کرد بفهمیم داریم چیکار میکنم!
این وسط تحولات عجیب و غریب سوریه رو درک نمیکنم واقعا!
کجایی حاج قاسم...
شروع یه هفته خیلی خیلی دراز
هفته پیش دوروز با فاصله، یکی شنبه و یکی سه شنبه، مرخصی گرفتم و این یعنی کل مرخصی های این ماهمو استفاده کردم. میریم که داشته باشیم یه هفته ی طووووووووووووولانی و بدون مرخصی رو. امیدوارم خوش بگذره و زود سپری شه
امروز باید رو سرعت دو ایکس کار کنم، پوستر مکتبو نهایی کنم بفرستم، یکی دوتا پوستر برای سربازی بزنم، و بعد تموم شدن تایم اداری برم دفتر برای کارای رویداد. این وسطا هم باید بگردم یسری عکس پیدا کنم برای نمایشگاه. امیدوارم برسم کارارو خوب پیش ببرم. چون خسته ام از تلنبار شدن چیزا رو همدیگه. تلنبار شدن کارا، قسطا، خرجای واجب، نیازای شخصی، نیازای خونه...
خود ما ولی خوب میدونیم چمونه
زندگی اینجوریه که همیشه رو پاشنه ی خِرَد و منطق نمیچرخه! این اعتقاد منه، مانیفست زندگیمه :)) مثلا اگه امروز فلان چیزو که احتیاج داری رو، با این منطق که نگه داری تا آخر ماه، نخری معلوم نیست تا آخر اون ماه چه بلایی سر پولت بیاد، ممکنه همش صرف شکمت شه بدون اینکه بفهمی، ممکنه خرج دوا و دکتر شه! برعکسشم هست، پولتو خرج نیازت میکنی بدون اینکه فکر فردا رو بکنی، شاید ته ماه یکم به سختی هم بیوفتی ولی دو ماه دیگه از اون خرج استفادتو کردی و نگرانیاتو حتی اصلا یادت نمیاد.
حالا اینارو گفتم ولی نمیگم چه خرج احمقانه ای تو این بلبشو کردیم و الان خوشحال و شاد و خندانیم! ولی آیا همین که خوشحال و شاد و خندان باشیم برای اون پول تو جیبمون کافی نیست؟! مگه قراره پول چیکار کنه برامون؟!
نمیدونم تا اخر ماه یا دو ماه دیگه چی میشه، شاید بهمون فشار هم بیاد شایدم نیاد، ولی نباید بیخیال الان و این لحظه شد.
اینجوری خلاصه...
یه چند روزه این آهنگ چاوشی تو مغزم پلی میشه مدام:
شاید هیچکس حال ما رو نفهمه
شاید هیچکس حال ما رو ندونه
خود ما ولی تا ته قصه رفتیمخ
ود ما ولی خوب می دونیم چمونه
چنان کن سر انجام...
دیروز موقع کار داشتم به یکی از ویدیو کست های برنامه کتاب باز گوش میدادم. میزبان احسان عبدی پور بود و مهمان مصطفی زمانی. گفت و گوی جالبی بود، مصطفی زمانی میگفت من خیلی میترسم از اینکه وقتی پیر شدم بفهمم چیز اشتباهی رو میخواستم ، خیلی میترسم از اینکه چیزی که میخوام و براش اصرار دارم و دارم ظرفیتم رو براش پر میکنم بهتر از چیزی نباشه که بخواد برام رقم بخوره.
من اینجوری میگم؛ خدایا یکاری کن آخرش هم تو ازمون راضی باشی هم خودمون شرمنده خودمون نباشیم
وبلاگ نویس نیستم، خوشگل نوشتن هم بلد نیستم، ادبی هم نیستم.
فقط به خودم این حقو دادم یه جایی که احتمالا ملاحظه ای لازم نیست کنم حرفامو بنویسم. سوپاپ اطمینان مغزم شاید همین باشه