از روزی که گذشت

از روزی که گذشت

دیروز که رفتم دفتر همه به نحو عجیبی پاره پوره بودن! اون یکی تو خواستگاری جواب رد شنیده بود، یکی دیگه داداشش از روابط پنهانیش بو برده بود، خود من سرم درد میکرد بخاطر آلودگی هوا، «ء» با مامانش سر اینکه بدون گفتن بهمون میخواست بره سفر و کل بار داداشش و خونواده رو رو سرمون آوار کنه دعواش شده بود، دوست عزیزمون هم که از همه طرف درگیر بود، از مدیریت دفتر بگیر تا حواشی ای که تو هیئت بیخود و بی جهت براش درست کردن! فکر کن کلی تدارک ببینی برای یه رویداد، یسری دلقک بیان یه طرح مسخره ببندن با امور بانوان شهرداری، بعد طرحت بره رو هوا! خب معلومه له میشی!

 

آره خلاصه، همه پاره بودیم. اینجور وقتا معمولاً پیش میاد میشینیم دور هم صحبت میکنیم، یجورایی سبک میشیم ، بعدشم یدور کارارو باهم چک کردیم. حقیقتا کار کردن و غرق کار شدن بهترین راه فرار از مشکلات زندگی، که نه ولی یکی از اون خوباشه. چرا میگم بهترینش نیست؟ چون بهترینش بازی کردنه:)))

۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

بنویسیات


وبلاگ نویس نیستم، خوشگل نوشتن هم بلد نیستم، ادبی هم نیستم.

فقط به خودم این حقو دادم یه جایی که احتمالا ملاحظه ای لازم نیست کنم حرفامو بنویسم. سوپاپ اطمینان مغزم شاید همین باشه

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطلب
بایگانی