این زندگی بهم یه ایکس باکس بدهکاره
واقعا شاید خجالت آور باشه، ولی من از لحاظ روحی، دقیقا تو همین برحه حساس زندگی و مشکلات اقتصادی، شدییییییدا نیاز به کنسول بازی دارم، به یه ایکس باکس سری اس با دوتا دسته هم قانع ام! ولی میخوامش شدیداً شدییییییدا شدیییییییییییدا. نیاز دارم یه تایمایی از متن زندگی کنده بشم و به هیچی فکر نکنم و احساس میکنم بازی کردن تنها وقتیه که مغزم یه استراحتی میکنه.
فلذا؛ این زندگی بهم یه ایکس باکس بدهکاره.
من کوبیدم که از نو بسازم
دیروز رفتم دفتر، پکر بودم از صبش، کارام رو روال پبش نرفته بود، از طرفی هم دوباره پیگیر قسط سفر اربعین شده بودن، یه بخشی از پول برای داداشش بود که به زور باما فرستادنش کربلا! حالا اینکه چرا و چگونه این باعث شده بود از دست مامانشم دمق و کلافه بشم بماند. خلاصه میخوام بگم روز خوبی رو پشت سر نذاشته بودم و با اون حال له و لورده رفتم دفتر کارای رویدادو پیش ببرم. اونجا بحث رفت سمت و سوی روزی و رزق و دارایی، یکی گفت دوست خوبم یه بخشی از روزیه، رو کردم به بقل دستیم گفتم: «چقدر کم روزی شدم این روزا!». ادامه بحثمون رفت سمت این که یه زندگی اینجوریه که یه وقتایی باید چیزی که با دست خودت ساختی ولی اشتباه ساختی رو جرات کنی خراب کنی. که یه بخشی از ساختن تو خراب کردن اشتباهاته. اونجاست که خدا میگه اگه گناه کردی توبه کن، که اگه توبه کردی، "یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ".
من تو یکی دو ماه اخیر معدود کسایی که تونسته بودم به عنوان رفیق، ببین دوست رو نمیگما! دارم از رفیق صحبت میکنم! این یکی دو ماه با پتک افتادم به جون رفاقتم با این آدما! خراب بشه رفاقتی که توش جای دلگرمی و همدردی تیکه و زخم زبون بشنوی، خراب بشه رفاقتای پر از توقع یک طرفه، خراب بشه رفاقتی که تورو ملک شخصی رفیقت کنه.
من از این رفاقت اشتباه توبه کردم.
یه تراژدی واقعی واقعی
روزای عجیبی رو دارم سپری میکنم، روزایی که توش از همه عمرم زودتر از خواب پا میشم، بیشتر کار میکنم، و بیشتر از همیشه از زندگی عقبم.دیروز مرخصی گرفتم که بتونم برم سرکار کارای این هفته رو جلو بندازم. هیچ وقت فکر نمیکردم برای کار کردن مرخصی بگیرم!
روزا از ساعت شیش صبح تا حوالی نه شب رو پام و کار میکنم، با این حال درآمدم تو سطحیه که با مخارج زندگی وسط ماه نشده بی پولم!
چهارشنبه که حقوقمو ریختن از مبلغش حسابی کسل شدم، از حرفای مزخرف بغل دستیم درباره سربازی کسل تر، از چک کردن قسط عقب افتاده ی اسنپ پیَم که به تنهایی نصف حقوقم بود بازم کسل تر، تیر آخرو وقتی خوردم که از هیئت پیگیر قسط سفر اربعین شدن...بیست میلیون تومن! توضیح دادن شرایطم بجز اینکه دل شکسته ترم کنه از جوابشون کار دیگه ای نکرد برام.
خلاصه داشتم میگفتم، روزای عجیبی رو دارم پشت سر میذارم، روزایی که رو هیچ بخشی از درآمدم نمیتونم به عنوان یه تکیه گاه حساب کنم، جوری که به قسطای تو ماهم نمیرسه چه برسه به یه دل خوش کنک و یه خرید شخصی! روزایی که هرکی یجوری حالمو میگیره، یکی با حرفاش، یکی با کاراش...
من از دار دنیا یه موتور آپاچی 150 دارم که فک کنم کلا به زور هفتاد هشتاد تومن قیمتشه. واقعا هیچ سرمایه دیگه ای ندارم... اونم چند وقتیه سوارش نمیشم. با مترو میرم میام. تو فکر فروششم که یه سرمایه اولیه باشه برای کسب و کار. قبلا میخواستم نگهش دارم تا وقتی که بتونم پول بذارم روش و باهاش یه ماشین بخرم. حتی ایده آلم این بود انقدر پول داشته باشم که نیاز نباشه برای ماشین خریدن بفروشمش. چون بهش علقه عاطفی دارم. در واقع موتورم اولین دارایی جدیم تو زندگیم بوده. سال نود و هشت با پول سه ماه کارم سر یه پروژه انیمیشن تونستم پیش قسطشو جور کنم و بقیشو با هر سختی ای بود سه ماهه پرداخت کنم. موتور خوبی بوده برام، دوتایی باهم خیلی جاها رفتیم. خیلی از خرجم کم کرده، خیلی کارمو راه انداخته، حتی یکی از امتیازام موقع ازدواج بوده:) .
دشب داشتیم از سر کار بر میگشتیم، تو راه خیلی داشتم خود خوری میکردم که ناراحتیمو بروز ندم. آخه ظهر مامانش پیام داده بود که ما میخوایم بریم سفر داداششو بفرسته پیش ما یه هفته ده روزی نگهش داریم! یه هفته ده روز!!! آخه چجوری؟! یه نوجوون رو تو این سن یه روزم نمیشه تحمل کرد، اونوقت یه هفته! خرجشو کی بده، شکم بدون تهشو کی پُر کنه!؟ اخلاقشو کی تحمل کنه؟! تازه مگه ما زوج جَوون نیستیم؟ تا کی باید به عنوان سر جهازی به دندون بگیریمش؟ مگه غیر بوده که تموم این مدت بخاطرت هرجا رفتیم با خودمون بردیمش یا هرجا رفتی پیش ما بوده؟! الان که ازدواج کردی نباید این بارو از رو دوشمون برداری؟! من هیچی چرا به دخترت عذاب وجدان میدی؟! _مامانشون چند سالیه از باباشون جدا شده. وقتی من تو این خونواده اومدم باباشون باهاشون نبود. امسال بالاخره قسمت شد و مامانش ازدواج کرد_ خلاصه تو راه داشتم خود خوری میکردم که ناراحتیمو بروز ندم. اومدیم تو پارکینگ که ماشین مامانشو بذاریم سر جاش. یه روزایی با اجازه و هماهنگی قبلی از مامانش ماشینو قرض میگیریم، دیروزم با ماشین رفتیم سر کار. پارکینگ ما منفی دوعه، پارکینگ مامانش منفی سه. من عادت دارم هربار که دارم میرم منفی سه ماشینو پارک کنم از کنار موتورم که رد میشم یه نگاه و یه سلامی به موتورم میکنم. دیشبم طبق عادت، سرمو چرخوندم، ولی خشکم زد!
موتورم سر جاش نبود!!! مگه میشه!؟ از تو پارکینگ چجوری دزدیدن؟! تو کسری از ثانیه هزار تا سناریوی مختلف اومد تو ذهنم! شاید جابجاش کردن ماشینو پارک کنن، پیاده شدم دور و برو گشتم. خبری نبود. جدی جدی نبود! یه لحظه به تنها سرمایه زندگیم که میخواستم بفروشم باهاش کار راه بندازم فکر کردم! فکر کردن بهش سنگین بود، فکرمو خاموش کردم، نشستم تو ماشین، به امید اینکه طی یه اتفاق عجیب و غریب موتورم منفی سه باشه ، ولی نبود! ماشینو پارک کردم، بهش گفتم من میرم یه دور دیگه طبقه هارو بگردم، اگه نبود میرم پیش عظیم _سرایدارمون_ دوربینارو چک کنه. فکر به اینکه بخوام بعدش زنگ بزنم پلیس و شکایت و شکایت بازی و به نتیجه نرسیدن، قد یه سفر پیاده تو تابستون از مسیر کوهستان به یه جای دور افتاده خستم میکرد و رمق از پاهام میگرفت. یه طبقه از مسیر رمپ ماشین رو اومدم بالا، پیچ راه پارکینگو رد کردم، پارکینگ واحد ما پشت یه ستونه، رسیدم نزدیک دیدم پشت ستون دیدم یه سایه ای داره یه موتوری رو جابجا میکنه، هم زمان هزار تا احساس شدید به مغز و قلبم حجوم آورد، خشم و امید و غم و تعجب چند تاش بودن! تو همون چند ثانیه به اینکه این سایه برای کیه فکر کردم، گفتم دزده ینی؟ همسایست؟ عظیمه؟ هر خری که هست به چه حقی دست به موتور من زده!؟ ستون رو رد کردم و خشکم زد! داداشش بود!!!! خشکم زد! کل دفعاتی که به شوخی و جدی درباره سوار شدن روی موتورم بهم چیزی گفته بود و از دستش عصبانی شده بودم اومد جلوی چشام... من تو این مدت یه بارم بی اجازه به یه ادکلنش دست نزدم، هربار که میخواستم ماشین مامانشو بردارم اجازه گرفتم، بعد تو، یه پسر هفده ساله ی بدون گواهینامه ی موتور ندیده، اومدی از تو خونمون سویچ برداشتی و سوار موتور شدی کدوم گوری رفتی و چه غلطی کردی برگشتی!؟ اما همه ی اینا رو تو ذهنم ازش پرسیدم، فقط خشکم زد و نگاش کردم. سلام کرد و یجوری که انگار هیچی نشده گفت: «عه! الان برگشتین؟؟» جواب ندادم و با همون تعجب اول نگاش کردم، ناخواسته دستم یه حالتی که الان چیشد مونده بود! بدون اینکه ازش سوال کنم ادامه داد:« رفته بودم نون بگیرم!» هم چنان سکوت ادامه داد: «بی اجازه! ببخشید!» همین؟!؟! ببخشید؟!
منم جاش بودم میگفتم ببخشید. چرا؟ چون هربار که یه غلطی میکرد و ازش ناراحت میشدم با یه ببخشید کارو ماستمالی میکرد و خودشو خلاص میکرد.
هیچی نگفتم. بدون اینکه سویچو بگیرم رفتم سمت آسانسور. خانمم تازه از منفی سه رسید منفی دو، پاهاش ناراحته و به سرعت من نمیتونه راه بیاد، خصوصاً وقتی خستست... باهاش یه دعوا کرد و اومد سمت آسانسور...
ادامش باشه برای بعد.
شروع ماه چهارم
خیلی اهل جملات زرد و انگیزشی نیستم ولی مثل قرص مسکن،
وبلاگ نویس نیستم، خوشگل نوشتن هم بلد نیستم، ادبی هم نیستم.
فقط به خودم این حقو دادم یه جایی که احتمالا ملاحظه ای لازم نیست کنم حرفامو بنویسم. سوپاپ اطمینان مغزم شاید همین باشه