۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد دل» ثبت شده است

این متن را با لحن عصبانی بخوانید!

عصبانیم، خیلی عصبانی!

 

ماجرای عصبانیتم ریشه داره، ریشه تو دو سال پیش، بعد عروسیمون یه ماجرایی پیش اومد، سر یکی از لوازم خونمون که مادربزرگ خانمم هدیه داده بود و ما استفاده نکرده بودیم و اون به ناحق ناراحت شده بودو قیافه گرفته بود و حتی بد رفتاری کرده بود، من و خانمم دلخور بودیم ازش، یبار خونه مادر خانمم، سر سفره تو دیالوگایی که منو خانمم باهم داشتیم، یه کلام گفتم: «چرا ازشون اون وسیله رو گرفتیم اصن؟!»

 

همین ، فرداش مامانش زنگ زد بهش، من صدارو می‌شنیدم، یه دیالوگایی رد و بدل شد که من یخ زدم! فکر کن یه تصویری ساخته باشی از طرفت به عنوان مادر خودت_نه مادرِ زنت_ و این تصویر تو چند ثانیه فرو بریزه! فهمیدم هرکاری هم کنم، علیرغم شعارها هیچوقت پسر خونواده نیستم، تهش یه دامادم. و اینو پذیرفتم و نگاهمو اصلاح کردم. از اونوقت به اینور دیگه اون آدم مادر من نشد، یه مادر زن شد با همه خصوصیات خوب و بد تو مخیا و محبتای یه مادر زن. فرق مادر و مادر زن اینه که هرکاری کنی بیشتر از یه غریبه ای که باهاشون وصلت کردی برات نمیشه. مثل هسته لیمو تو شربت آبلیمو که هرچقدر همش بزنی حل نمیشه! حتی اون شب یادمه اسمشو از مامان به مادرِ خانم تغییر دادم.

 

هرچند که یکم بعد بخاطر غصه نخوردن خانمم دوباره مامان سیوش کردم ولی خودش هر چند وقت یبار برام یه چشمه هایی میاد که یادم نره اون مامانم نیست. :)

 

شرایط فعلی مو اینجا زیاد نوشتم و تقریبا نیاز به توضیح نداره. تو این شرایط بار خونه و خونوادتو بندازی رو دوش دختر و دامادت واقعا ستمه. تو این شرایط پسر دبیرستانی تو سن بلوغ و اخلاقای خاصتو بسپری دست دوتا آدم که از شبانه روز شیش هفت ساعت خونه ان و نمیرسن با خودشون وقت بگذرونن حتی! قبل ازدواج مجددش هر جوری بود این بارو تحمل میکردیم ، از سر دلسوزی یا هرچی، طوری که خیلی جاهای دونفره رو سه نفره رفتیم، خیلی بیرون رفتنای دو نفره رو برای اینکه پسرش تنها نباشه زودتر برگشتم و قد بر کردیم، خیلی جاها اصن نرفتیم! ولی الان که ازدواج کردی چرا مثل دخترای هیجده ساله برخورد می‌کنی!؟ چرا کارایی که حقشو از ما سلب کردی رو خودت میخوای انجام بدی! آخر هفته ها که کلا ول میکنی میری و میسپریش به ما، الانم میخوای بذاری بری کربلا!!!

 

آخه ما چجوری یه هفته باهم سر کنیم؟! چی بخوریم!؟ کی بیدار شیم، کی بیدارش کنه بفرستش مدرسه؟! من صبا شیش و نیم به زور خودمو از تخت بلند میکنم و پا میشم که هفت برم بیرون، چند پاشم که اینو صدا کنم بهش صبحونه بدم ؟!

 

اینا هیچی، چرا بعدش قیافه میگیری؟؟ چرا وقتی دخترت اعتراض می‌کنه که چرا یهو مارو انداختی تو این شرایط و بهمون با اقل نگفتی، تیکه میندازی میگی اصن کجا هستی که بگم خواستم به شوهر داریت برسی!؟! شوهرداری؟!؟! تو نمیدونی شب تا دیروقت سر کاریم که تو این دوران سخت سربازی یه لقمه نون در بیاریم؟! تو که مثلا اسمت مادره و‌ نمیبینی چه توقعی باید از فلان رفیق داشته باشم!

 

شاید بدجنسانه باشه ولی اینکه خانمم باهاش قهر کرده یکم داشت آرومم میکرد. امروز مامانم زنگ زد که خاله هام اومدن اگه دوست داشتیم شام بریم اونجا. مامانم می‌دونه خیلی خاله کوچیکمو دوس دارم، به خصوص که یه نوزاد داره... زنگ زدم بگم میای بریم گفت مامان امشب پرواز داره ساعت سه گفتم شام میایم اونور... آتیش گرفتم... مگه قهر نبودی لا اقل؟!

 

خلاصه اینکه خیلی عصبانیم. کاش لا اقل یکی بخونه دلداری بده:))))

۰ ۰ ۱ دیدگاه


بنویسیات


وبلاگ نویس نیستم، خوشگل نوشتن هم بلد نیستم، ادبی هم نیستم.

فقط به خودم این حقو دادم یه جایی که احتمالا ملاحظه ای لازم نیست کنم حرفامو بنویسم. سوپاپ اطمینان مغزم شاید همین باشه

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطلب
بایگانی