خعلی خوابم میاد!
امروز صبح مثل پنیر پیتزای آب شده که به ظرف پیتزا مبچسبه به تخت چسبیده بودم و دلم نمیخواست بلند شم. کلی خودمو فحش دادم که همه مرخصی های این ماهمو استفاده کردم. حتی یه دور به این فکر کردم که کجاهام ممکنه درد کنه که استعلاجی بگیرم. ولی بعدش شیطون و لعنت کردم و با کاردک خودمو از تخت جدا کردم!
واقعا هر یه روز داره برام سخت و کند سپری میشه. در عوض آخر هفته ها و تعطیلیا مثل یه نصف روز میگذرن!
واقعا به یه روز کامل خواب خوب ، یه هفته کامل تفریح خوب و یه ماه کامل کار کردن درست و درمون (برای غیر سربازی) نیاز دارم.
این متن را با لحن عصبانی بخوانید!
عصبانیم، خیلی عصبانی!
ماجرای عصبانیتم ریشه داره، ریشه تو دو سال پیش، بعد عروسیمون یه ماجرایی پیش اومد، سر یکی از لوازم خونمون که مادربزرگ خانمم هدیه داده بود و ما استفاده نکرده بودیم و اون به ناحق ناراحت شده بودو قیافه گرفته بود و حتی بد رفتاری کرده بود، من و خانمم دلخور بودیم ازش، یبار خونه مادر خانمم، سر سفره تو دیالوگایی که منو خانمم باهم داشتیم، یه کلام گفتم: «چرا ازشون اون وسیله رو گرفتیم اصن؟!»
همین ، فرداش مامانش زنگ زد بهش، من صدارو میشنیدم، یه دیالوگایی رد و بدل شد که من یخ زدم! فکر کن یه تصویری ساخته باشی از طرفت به عنوان مادر خودت_نه مادرِ زنت_ و این تصویر تو چند ثانیه فرو بریزه! فهمیدم هرکاری هم کنم، علیرغم شعارها هیچوقت پسر خونواده نیستم، تهش یه دامادم. و اینو پذیرفتم و نگاهمو اصلاح کردم. از اونوقت به اینور دیگه اون آدم مادر من نشد، یه مادر زن شد با همه خصوصیات خوب و بد تو مخیا و محبتای یه مادر زن. فرق مادر و مادر زن اینه که هرکاری کنی بیشتر از یه غریبه ای که باهاشون وصلت کردی برات نمیشه. مثل هسته لیمو تو شربت آبلیمو که هرچقدر همش بزنی حل نمیشه! حتی اون شب یادمه اسمشو از مامان به مادرِ خانم تغییر دادم.
هرچند که یکم بعد بخاطر غصه نخوردن خانمم دوباره مامان سیوش کردم ولی خودش هر چند وقت یبار برام یه چشمه هایی میاد که یادم نره اون مامانم نیست. :)
شرایط فعلی مو اینجا زیاد نوشتم و تقریبا نیاز به توضیح نداره. تو این شرایط بار خونه و خونوادتو بندازی رو دوش دختر و دامادت واقعا ستمه. تو این شرایط پسر دبیرستانی تو سن بلوغ و اخلاقای خاصتو بسپری دست دوتا آدم که از شبانه روز شیش هفت ساعت خونه ان و نمیرسن با خودشون وقت بگذرونن حتی! قبل ازدواج مجددش هر جوری بود این بارو تحمل میکردیم ، از سر دلسوزی یا هرچی، طوری که خیلی جاهای دونفره رو سه نفره رفتیم، خیلی بیرون رفتنای دو نفره رو برای اینکه پسرش تنها نباشه زودتر برگشتم و قد بر کردیم، خیلی جاها اصن نرفتیم! ولی الان که ازدواج کردی چرا مثل دخترای هیجده ساله برخورد میکنی!؟ چرا کارایی که حقشو از ما سلب کردی رو خودت میخوای انجام بدی! آخر هفته ها که کلا ول میکنی میری و میسپریش به ما، الانم میخوای بذاری بری کربلا!!!
آخه ما چجوری یه هفته باهم سر کنیم؟! چی بخوریم!؟ کی بیدار شیم، کی بیدارش کنه بفرستش مدرسه؟! من صبا شیش و نیم به زور خودمو از تخت بلند میکنم و پا میشم که هفت برم بیرون، چند پاشم که اینو صدا کنم بهش صبحونه بدم ؟!
اینا هیچی، چرا بعدش قیافه میگیری؟؟ چرا وقتی دخترت اعتراض میکنه که چرا یهو مارو انداختی تو این شرایط و بهمون با اقل نگفتی، تیکه میندازی میگی اصن کجا هستی که بگم خواستم به شوهر داریت برسی!؟! شوهرداری؟!؟! تو نمیدونی شب تا دیروقت سر کاریم که تو این دوران سخت سربازی یه لقمه نون در بیاریم؟! تو که مثلا اسمت مادره و نمیبینی چه توقعی باید از فلان رفیق داشته باشم!
شاید بدجنسانه باشه ولی اینکه خانمم باهاش قهر کرده یکم داشت آرومم میکرد. امروز مامانم زنگ زد که خاله هام اومدن اگه دوست داشتیم شام بریم اونجا. مامانم میدونه خیلی خاله کوچیکمو دوس دارم، به خصوص که یه نوزاد داره... زنگ زدم بگم میای بریم گفت مامان امشب پرواز داره ساعت سه گفتم شام میایم اونور... آتیش گرفتم... مگه قهر نبودی لا اقل؟!
خلاصه اینکه خیلی عصبانیم. کاش لا اقل یکی بخونه دلداری بده:))))
از روزی که گذشت
دیروز که رفتم دفتر همه به نحو عجیبی پاره پوره بودن! اون یکی تو خواستگاری جواب رد شنیده بود، یکی دیگه داداشش از روابط پنهانیش بو برده بود، خود من سرم درد میکرد بخاطر آلودگی هوا، «ء» با مامانش سر اینکه بدون گفتن بهمون میخواست بره سفر و کل بار داداشش و خونواده رو رو سرمون آوار کنه دعواش شده بود، دوست عزیزمون هم که از همه طرف درگیر بود، از مدیریت دفتر بگیر تا حواشی ای که تو هیئت بیخود و بی جهت براش درست کردن! فکر کن کلی تدارک ببینی برای یه رویداد، یسری دلقک بیان یه طرح مسخره ببندن با امور بانوان شهرداری، بعد طرحت بره رو هوا! خب معلومه له میشی!
آره خلاصه، همه پاره بودیم. اینجور وقتا معمولاً پیش میاد میشینیم دور هم صحبت میکنیم، یجورایی سبک میشیم ، بعدشم یدور کارارو باهم چک کردیم. حقیقتا کار کردن و غرق کار شدن بهترین راه فرار از مشکلات زندگی، که نه ولی یکی از اون خوباشه. چرا میگم بهترینش نیست؟ چون بهترینش بازی کردنه:)))
شروع یه هفته خیلی خیلی دراز
هفته پیش دوروز با فاصله، یکی شنبه و یکی سه شنبه، مرخصی گرفتم و این یعنی کل مرخصی های این ماهمو استفاده کردم. میریم که داشته باشیم یه هفته ی طووووووووووووولانی و بدون مرخصی رو. امیدوارم خوش بگذره و زود سپری شه
امروز باید رو سرعت دو ایکس کار کنم، پوستر مکتبو نهایی کنم بفرستم، یکی دوتا پوستر برای سربازی بزنم، و بعد تموم شدن تایم اداری برم دفتر برای کارای رویداد. این وسطا هم باید بگردم یسری عکس پیدا کنم برای نمایشگاه. امیدوارم برسم کارارو خوب پیش ببرم. چون خسته ام از تلنبار شدن چیزا رو همدیگه. تلنبار شدن کارا، قسطا، خرجای واجب، نیازای شخصی، نیازای خونه...
چنان کن سر انجام...
دیروز موقع کار داشتم به یکی از ویدیو کست های برنامه کتاب باز گوش میدادم. میزبان احسان عبدی پور بود و مهمان مصطفی زمانی. گفت و گوی جالبی بود، مصطفی زمانی میگفت من خیلی میترسم از اینکه وقتی پیر شدم بفهمم چیز اشتباهی رو میخواستم ، خیلی میترسم از اینکه چیزی که میخوام و براش اصرار دارم و دارم ظرفیتم رو براش پر میکنم بهتر از چیزی نباشه که بخواد برام رقم بخوره.
من اینجوری میگم؛ خدایا یکاری کن آخرش هم تو ازمون راضی باشی هم خودمون شرمنده خودمون نباشیم
من کوبیدم که از نو بسازم
دیروز رفتم دفتر، پکر بودم از صبش، کارام رو روال پبش نرفته بود، از طرفی هم دوباره پیگیر قسط سفر اربعین شده بودن، یه بخشی از پول برای داداشش بود که به زور باما فرستادنش کربلا! حالا اینکه چرا و چگونه این باعث شده بود از دست مامانشم دمق و کلافه بشم بماند. خلاصه میخوام بگم روز خوبی رو پشت سر نذاشته بودم و با اون حال له و لورده رفتم دفتر کارای رویدادو پیش ببرم. اونجا بحث رفت سمت و سوی روزی و رزق و دارایی، یکی گفت دوست خوبم یه بخشی از روزیه، رو کردم به بقل دستیم گفتم: «چقدر کم روزی شدم این روزا!». ادامه بحثمون رفت سمت این که یه زندگی اینجوریه که یه وقتایی باید چیزی که با دست خودت ساختی ولی اشتباه ساختی رو جرات کنی خراب کنی. که یه بخشی از ساختن تو خراب کردن اشتباهاته. اونجاست که خدا میگه اگه گناه کردی توبه کن، که اگه توبه کردی، "یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ".
من تو یکی دو ماه اخیر معدود کسایی که تونسته بودم به عنوان رفیق، ببین دوست رو نمیگما! دارم از رفیق صحبت میکنم! این یکی دو ماه با پتک افتادم به جون رفاقتم با این آدما! خراب بشه رفاقتی که توش جای دلگرمی و همدردی تیکه و زخم زبون بشنوی، خراب بشه رفاقتای پر از توقع یک طرفه، خراب بشه رفاقتی که تورو ملک شخصی رفیقت کنه.
من از این رفاقت اشتباه توبه کردم.
یه تراژدی واقعی واقعی
روزای عجیبی رو دارم سپری میکنم، روزایی که توش از همه عمرم زودتر از خواب پا میشم، بیشتر کار میکنم، و بیشتر از همیشه از زندگی عقبم.دیروز مرخصی گرفتم که بتونم برم سرکار کارای این هفته رو جلو بندازم. هیچ وقت فکر نمیکردم برای کار کردن مرخصی بگیرم!
روزا از ساعت شیش صبح تا حوالی نه شب رو پام و کار میکنم، با این حال درآمدم تو سطحیه که با مخارج زندگی وسط ماه نشده بی پولم!
چهارشنبه که حقوقمو ریختن از مبلغش حسابی کسل شدم، از حرفای مزخرف بغل دستیم درباره سربازی کسل تر، از چک کردن قسط عقب افتاده ی اسنپ پیَم که به تنهایی نصف حقوقم بود بازم کسل تر، تیر آخرو وقتی خوردم که از هیئت پیگیر قسط سفر اربعین شدن...بیست میلیون تومن! توضیح دادن شرایطم بجز اینکه دل شکسته ترم کنه از جوابشون کار دیگه ای نکرد برام.
خلاصه داشتم میگفتم، روزای عجیبی رو دارم پشت سر میذارم، روزایی که رو هیچ بخشی از درآمدم نمیتونم به عنوان یه تکیه گاه حساب کنم، جوری که به قسطای تو ماهم نمیرسه چه برسه به یه دل خوش کنک و یه خرید شخصی! روزایی که هرکی یجوری حالمو میگیره، یکی با حرفاش، یکی با کاراش...
من از دار دنیا یه موتور آپاچی 150 دارم که فک کنم کلا به زور هفتاد هشتاد تومن قیمتشه. واقعا هیچ سرمایه دیگه ای ندارم... اونم چند وقتیه سوارش نمیشم. با مترو میرم میام. تو فکر فروششم که یه سرمایه اولیه باشه برای کسب و کار. قبلا میخواستم نگهش دارم تا وقتی که بتونم پول بذارم روش و باهاش یه ماشین بخرم. حتی ایده آلم این بود انقدر پول داشته باشم که نیاز نباشه برای ماشین خریدن بفروشمش. چون بهش علقه عاطفی دارم. در واقع موتورم اولین دارایی جدیم تو زندگیم بوده. سال نود و هشت با پول سه ماه کارم سر یه پروژه انیمیشن تونستم پیش قسطشو جور کنم و بقیشو با هر سختی ای بود سه ماهه پرداخت کنم. موتور خوبی بوده برام، دوتایی باهم خیلی جاها رفتیم. خیلی از خرجم کم کرده، خیلی کارمو راه انداخته، حتی یکی از امتیازام موقع ازدواج بوده:) .
دشب داشتیم از سر کار بر میگشتیم، تو راه خیلی داشتم خود خوری میکردم که ناراحتیمو بروز ندم. آخه ظهر مامانش پیام داده بود که ما میخوایم بریم سفر داداششو بفرسته پیش ما یه هفته ده روزی نگهش داریم! یه هفته ده روز!!! آخه چجوری؟! یه نوجوون رو تو این سن یه روزم نمیشه تحمل کرد، اونوقت یه هفته! خرجشو کی بده، شکم بدون تهشو کی پُر کنه!؟ اخلاقشو کی تحمل کنه؟! تازه مگه ما زوج جَوون نیستیم؟ تا کی باید به عنوان سر جهازی به دندون بگیریمش؟ مگه غیر بوده که تموم این مدت بخاطرت هرجا رفتیم با خودمون بردیمش یا هرجا رفتی پیش ما بوده؟! الان که ازدواج کردی نباید این بارو از رو دوشمون برداری؟! من هیچی چرا به دخترت عذاب وجدان میدی؟! _مامانشون چند سالیه از باباشون جدا شده. وقتی من تو این خونواده اومدم باباشون باهاشون نبود. امسال بالاخره قسمت شد و مامانش ازدواج کرد_ خلاصه تو راه داشتم خود خوری میکردم که ناراحتیمو بروز ندم. اومدیم تو پارکینگ که ماشین مامانشو بذاریم سر جاش. یه روزایی با اجازه و هماهنگی قبلی از مامانش ماشینو قرض میگیریم، دیروزم با ماشین رفتیم سر کار. پارکینگ ما منفی دوعه، پارکینگ مامانش منفی سه. من عادت دارم هربار که دارم میرم منفی سه ماشینو پارک کنم از کنار موتورم که رد میشم یه نگاه و یه سلامی به موتورم میکنم. دیشبم طبق عادت، سرمو چرخوندم، ولی خشکم زد!
موتورم سر جاش نبود!!! مگه میشه!؟ از تو پارکینگ چجوری دزدیدن؟! تو کسری از ثانیه هزار تا سناریوی مختلف اومد تو ذهنم! شاید جابجاش کردن ماشینو پارک کنن، پیاده شدم دور و برو گشتم. خبری نبود. جدی جدی نبود! یه لحظه به تنها سرمایه زندگیم که میخواستم بفروشم باهاش کار راه بندازم فکر کردم! فکر کردن بهش سنگین بود، فکرمو خاموش کردم، نشستم تو ماشین، به امید اینکه طی یه اتفاق عجیب و غریب موتورم منفی سه باشه ، ولی نبود! ماشینو پارک کردم، بهش گفتم من میرم یه دور دیگه طبقه هارو بگردم، اگه نبود میرم پیش عظیم _سرایدارمون_ دوربینارو چک کنه. فکر به اینکه بخوام بعدش زنگ بزنم پلیس و شکایت و شکایت بازی و به نتیجه نرسیدن، قد یه سفر پیاده تو تابستون از مسیر کوهستان به یه جای دور افتاده خستم میکرد و رمق از پاهام میگرفت. یه طبقه از مسیر رمپ ماشین رو اومدم بالا، پیچ راه پارکینگو رد کردم، پارکینگ واحد ما پشت یه ستونه، رسیدم نزدیک دیدم پشت ستون دیدم یه سایه ای داره یه موتوری رو جابجا میکنه، هم زمان هزار تا احساس شدید به مغز و قلبم حجوم آورد، خشم و امید و غم و تعجب چند تاش بودن! تو همون چند ثانیه به اینکه این سایه برای کیه فکر کردم، گفتم دزده ینی؟ همسایست؟ عظیمه؟ هر خری که هست به چه حقی دست به موتور من زده!؟ ستون رو رد کردم و خشکم زد! داداشش بود!!!! خشکم زد! کل دفعاتی که به شوخی و جدی درباره سوار شدن روی موتورم بهم چیزی گفته بود و از دستش عصبانی شده بودم اومد جلوی چشام... من تو این مدت یه بارم بی اجازه به یه ادکلنش دست نزدم، هربار که میخواستم ماشین مامانشو بردارم اجازه گرفتم، بعد تو، یه پسر هفده ساله ی بدون گواهینامه ی موتور ندیده، اومدی از تو خونمون سویچ برداشتی و سوار موتور شدی کدوم گوری رفتی و چه غلطی کردی برگشتی!؟ اما همه ی اینا رو تو ذهنم ازش پرسیدم، فقط خشکم زد و نگاش کردم. سلام کرد و یجوری که انگار هیچی نشده گفت: «عه! الان برگشتین؟؟» جواب ندادم و با همون تعجب اول نگاش کردم، ناخواسته دستم یه حالتی که الان چیشد مونده بود! بدون اینکه ازش سوال کنم ادامه داد:« رفته بودم نون بگیرم!» هم چنان سکوت ادامه داد: «بی اجازه! ببخشید!» همین؟!؟! ببخشید؟!
منم جاش بودم میگفتم ببخشید. چرا؟ چون هربار که یه غلطی میکرد و ازش ناراحت میشدم با یه ببخشید کارو ماستمالی میکرد و خودشو خلاص میکرد.
هیچی نگفتم. بدون اینکه سویچو بگیرم رفتم سمت آسانسور. خانمم تازه از منفی سه رسید منفی دو، پاهاش ناراحته و به سرعت من نمیتونه راه بیاد، خصوصاً وقتی خستست... باهاش یه دعوا کرد و اومد سمت آسانسور...
ادامش باشه برای بعد.
شروع ماه چهارم
خیلی اهل جملات زرد و انگیزشی نیستم ولی مثل قرص مسکن،
خدایا شکرت
امروز بعد یک ماه چشم انتظاری از تنها منبع درآمدم برام پول واریز شد.
من سربازم، متاهلم...
فکر میکردم هفت و خورده ای حقوق داشته باشم. شیش و خورده ای ریخته بودن:)
دادم رفت هوا که چرا کم ریختن، بغل دستیم یه آدم جا نیوفتاده ی سن و سال داره، که ذکر خیرشو قبلا کرده بودم، شروع کرد افاضه فیض کردن... :«زمان من حقوق nتومن بود... سربازی خوبه... همه خدمت میکنن...» و هزار تا چرت و پرت دیگه ای که بهش مربوط نبود از دهنش خارج میشد!
کارد میزدی خونم در نمیومد، نفس عمیق کشیدمو خشممو قورت دادم.
خدارو شکر کردم و رفتم قسط عقب افتاده ی اسنپ پی رو پرداخت کنم. که از شر فکر و خیالش راحت شم. رفتم تو اسنپ خشکم زد! سه و خورده ای بدهی! چجوری؟! گفتم گور باباش، خداروشکر کردم و اومدم از اسنپ بیرون.
چند دقیقه پیش از هیئت پیام دادن: موعد قسط اربعینت امروزه! آب یخو ریختن روم انگار، برعکس همیشه که اینجور پیامارو دیر باز میکنم زود باز کردم و صادقانه شرایطمو گفتم، و برعکس انتظاری که داشتم خیلی خشک و بی حس گفت یکاریش بکن!
یکاریش بکن...؟! اینبار جوش آوردم، یه خیره ایشالا تحویلش دادم و برای همیشه تو دلم و ذهنم پرونده اون هیئت که هفت سال خادمش بودم رو بستم. از همه ی گروه های مرتبط با هیئت حتی اونایی که ربط دوری داشتن اومدم بیرون.
موجودی کارتم بعد یک ماه که از صفر درومده الان حوالی پنج تومنه. با کلی قسط و بدهی.
بدجور دلم شکسته...
اون پوزه بند کجاست؟!
ولی خدایی کاش این جملاتو به یه سرباز یا کسی که قراره بره سربازی نگین:
- بری سربازی درست میشی!
- شما که خدمت نمیکنی، زمان ما...
- چقد خوب حقوق میدن! میدونی زمان ما حقوق سربازی چقدر بود؟!
- قانون سربازی خیلی هم درسته!
- آشخور!
- آموزشی خیلی حال میده !
و هر گونه اظهار فضل دیگه ای درباره ی خدمت که به ذهن میرسه.
وبلاگ نویس نیستم، خوشگل نوشتن هم بلد نیستم، ادبی هم نیستم.
فقط به خودم این حقو دادم یه جایی که احتمالا ملاحظه ای لازم نیست کنم حرفامو بنویسم. سوپاپ اطمینان مغزم شاید همین باشه