شرح غافلگیری این روزا
این روزا روال اینجوریه که دیگه هیچی رو روال سابق نیست، دیگه تو هفته نمیشه بعد ساعت شیش و بیست دقیقه خوابید، دیگه نمیشه هر پروژه ای اومد گرفت، دیگه نمیشه هروقت هرجا خواست رفت، دیگه حتی نمیشه یه هفته در میون جمعه ها تا عصر هرکاری خواست کرد.
صبحا حتما باید هفت از خونه بزنم بیرون چون اگه نرم نمیتونم به موقع تو شرکت ورود بزنم، نمیتونم راحت پروژه بگیرم چون یجایی همه وقتمو تصاحب کرده، جمعه ها نمیتونم هر کاری که دوس دارم کنم چون شرایط خونه تغییر کرده...
نمیدونم شاید زندگی کلا همین باشه که غافلگیرت کنه و نذاره چیزی رو روال بیوفته، ولی کاش این وسط بتونم خودمو جمع و جور کنم.
از اینکه این روزا انقدر تو خودمم و حالم بده، حالم بده. از اینکه اینقدر حال بقیه رو خراب میکنم، حالم بده. از اینکه حوصله ی نزدیک ترین دوستامو ندارم ونمیرم ببینمشون، حالم بده. حتی حس میکنم دارم ناشکری میکنم و از اینکه دارم ناشکری میکنم، حالم بده.
نمیدونم راه خوب شدن چیه، دور شدن از همه و انزوا؟ یا نزدیک بودن و تو دماغ بقیه بودن ؟ شایدم یچیزی بین اینا! الان همه تو شیکم بقیه ام و دارم به اجبار باهاشون تعامل میکنم هم از همه دور تر از همیشه ام.
برچسبها: بنویسیات, جستار, روزنوشت
قصه از جایی شروع شد که...
ماجرا از اونجایی شروع شد که حرف زدن رنگ خودشو از دست داد و از صحبت کردن با آدما ناامید شدم. ترجیح دادم بیشتر فکر کنم و کمتر صحبت کنم، البته چاره دیگه ای هم ندارم چون وقتی صحبت نمیکنم مغزم زبون باز میکنه و شروع میکنه به حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن... یه جایی میبینم که مغزم داره از حرف منفجر میشه برا همین مجبورم حرفامو یه جایی بنویسم.
وبلاگ نویس نیستم، خوشگل نوشتن هم بلد نیستم، ادبی هم نیستم.
فقط به خودم این حقو دادم یه جایی که احتمالا ملاحظه ای لازم نیست کنم حرفامو بنویسم. سوپاپ اطمینان مغزم شاید همین باشه.
فعلا همینقدر بسه
وبلاگ نویس نیستم، خوشگل نوشتن هم بلد نیستم، ادبی هم نیستم.
فقط به خودم این حقو دادم یه جایی که احتمالا ملاحظه ای لازم نیست کنم حرفامو بنویسم. سوپاپ اطمینان مغزم شاید همین باشه