قصه از جایی شروع شد که...

قصه از جایی شروع شد که...

ماجرا از اونجایی شروع شد که حرف زدن رنگ خودشو از دست داد و از صحبت کردن با آدما ناامید شدم. ترجیح دادم بیشتر فکر کنم و کمتر صحبت کنم، البته چاره دیگه ای هم ندارم چون وقتی صحبت نمیکنم مغزم زبون باز می‌کنه و شروع می‌کنه به حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن... یه جایی میبینم که مغزم داره از حرف منفجر میشه برا همین مجبورم حرفامو یه جایی بنویسم.

 

وبلاگ نویس نیستم، خوشگل نوشتن هم بلد نیستم، ادبی هم نیستم.

 

فقط به خودم این حقو دادم یه جایی که احتمالا ملاحظه ای لازم نیست کنم حرفامو بنویسم. سوپاپ اطمینان مغزم شاید همین باشه.

 

فعلا همینقدر بسه

۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

بنویسیات


وبلاگ نویس نیستم، خوشگل نوشتن هم بلد نیستم، ادبی هم نیستم.

فقط به خودم این حقو دادم یه جایی که احتمالا ملاحظه ای لازم نیست کنم حرفامو بنویسم. سوپاپ اطمینان مغزم شاید همین باشه

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطلب
بایگانی