۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سربازی» ثبت شده است

چهارشنبه ی دودیِ غیر تعطیل

سلام از چهارشنبه ی دودیِ غیر تعطیل! ساعت هشت و پانزده دقیقه صبحه و صدای منو از دفتر، محل خدمت میشنوید. امروز چون حدس میزدم خلوت باشه با ماشین اومدم و خب حدسم درست بود. بیدار شدن از خواب واااااااااااااااااااااااااااقعا کار سختی بود ولی تو مغزم میگفتم: «دووم بیار، همین یه امروزو برو بعدش آخر هفتست.» و پاشدم و به صرف یه لیوان لَته چشامو از حالت بسته به نیمه باز تغییر حالت دادم. اینکه صبحا لَته میخورم دلیلش اصلا و ابدا ژست و افه اومدن برا خودم نیست! دلیلش انبساط نواحی تحتانی در دم کردن چایی کله صبه! اون تایم پنج دقیقه بیشتر خوابیدن خودش کلّیه! بنابر این چند وقتیه به پودر فوری «لته کارامل بُن‌مانو» دست دادم.چیزی که تا قبلش ازش متنفر بودم. زندگی همینه دیگه، یه وقتایی مجوری کارایی رو با میل انجام بدی که یه روز ازش متنفر بودی.

 

آره خلاصه، اگه این نوشته رو از تو خونه، زیر پتو، جلو تلویزیون، چبدونم هر جای جذاب تر از اینجا دیدی و دلت شکست منو یاد کن ;)

۰ ۰ ۰ دیدگاه

دلقکای سادیسمی

پست تر و رذل تر از کسی که سر به سر یه سرباز که سرش تو کار خودشه میذاره نداریم! باورش سخته ولی یسری احمق وجود دارن که وقتی سرباز به تورشون میخوره، با حرفای مزخرف بی مزه، حالا بانیت شوخی یا جدی دوست دارن برن رو مخشون! به نظرم اگه ازشون تست روانشناسی بگیرن، یا تو بچپیشون مورد آزار و اذیت قرار گرفتن یا سادیسم دارن.

 

وگرنه چرا آدم سالم باید کسی که دو سال داره مفت و مجانی عمرشو تلف سربازی میکنه و با هزار تا مشکل دست و پنجه نرم میکنه رو با حرفش آزار بده؟!

۰ ۰ ۰ دیدگاه

خعلی خوابم میاد!

امروز صبح مثل پنیر پیتزای آب شده که به ظرف پیتزا مبچسبه به تخت چسبیده بودم و دلم نمی‌خواست بلند شم. کلی خودمو فحش دادم که همه مرخصی های این ماهمو استفاده کردم. حتی یه دور به این فکر کردم که کجاهام ممکنه درد کنه که استعلاجی بگیرم. ولی بعدش شیطون و لعنت کردم و با کاردک خودمو از تخت جدا کردم!

 

واقعا هر یه روز داره برام سخت و کند سپری میشه. در عوض آخر هفته ها و تعطیلیا مثل یه نصف روز می‌گذرن!

 

واقعا به یه روز کامل خواب خوب ، یه هفته کامل تفریح خوب و‌ یه ماه کامل کار کردن درست و درمون (برای غیر سربازی) نیاز دارم.

۰ ۰ ۱ دیدگاه

شروع یه هفته خیلی خیلی دراز

هفته پیش دوروز با فاصله، یکی شنبه و یکی سه شنبه، مرخصی گرفتم و این یعنی کل مرخصی های این ماهمو استفاده کردم. میریم که داشته باشیم یه هفته ی طووووووووووووولانی و بدون مرخصی رو. امیدوارم خوش بگذره و زود سپری شه

 

امروز باید رو سرعت دو ایکس کار کنم، پوستر مکتبو نهایی کنم بفرستم، یکی دوتا پوستر برای سربازی بزنم، و بعد تموم شدن تایم اداری برم دفتر برای کارای رویداد. این وسطا هم باید بگردم یسری عکس پیدا کنم برای نمایشگاه. امیدوارم برسم کارارو خوب پیش ببرم. چون خسته ام از تلنبار شدن چیزا رو همدیگه. تلنبار شدن کارا، قسطا، خرجای واجب، نیازای شخصی، نیازای خونه...

۰ ۰ ۰ دیدگاه

یه تراژدی واقعی واقعی

روزای عجیبی رو دارم سپری میکنم، روزایی که توش از همه عمرم زودتر از خواب پا میشم، بیشتر کار می‌کنم، و بیشتر از همیشه از زندگی عقبم.دیروز مرخصی گرفتم که بتونم برم سرکار کارای این هفته رو جلو بندازم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم برای کار کردن مرخصی بگیرم!

 

روزا از ساعت شیش صبح تا حوالی نه شب رو پام و کار میکنم، با این حال درآمدم تو سطحیه که با مخارج زندگی وسط ماه نشده بی پولم!

 

چهارشنبه که حقوقمو ریختن از مبلغش حسابی کسل شدم، از حرفای مزخرف بغل دستیم درباره سربازی کسل تر، از چک کردن قسط عقب افتاده ی اسنپ پی‌َ‌م که به تنهایی نصف حقوقم بود بازم کسل تر، تیر آخرو وقتی خوردم که از هیئت پیگیر قسط سفر اربعین شدن...بیست میلیون تومن! توضیح دادن شرایطم بجز اینکه دل شکسته ترم کنه از جوابشون کار دیگه ای نکرد برام.

 

خلاصه داشتم می‌گفتم، روزای عجیبی رو دارم پشت سر میذارم، روزایی که رو هیچ بخشی از درآمدم نمیتونم به عنوان یه تکیه گاه حساب کنم، جوری که به قسطای تو ماهم نمیرسه چه برسه به یه دل خوش کنک و یه خرید شخصی! روزایی که هرکی یجوری حالمو میگیره، یکی با حرفاش، یکی با کاراش... 

 

من از دار دنیا یه موتور آپاچی 150 دارم که فک کنم کلا به زور هفتاد هشتاد تومن قیمتشه. واقعا هیچ سرمایه دیگه ای ندارم... اونم چند وقتیه سوارش نمیشم. با مترو میرم میام. تو فکر فروششم که یه سرمایه اولیه باشه برای کسب و کار. قبلا میخواستم نگهش دارم تا وقتی که بتونم پول بذارم روش و باهاش یه ماشین بخرم. حتی ایده آلم این بود انقدر پول داشته باشم که نیاز نباشه برای ماشین خریدن بفروشمش. چون بهش علقه عاطفی دارم. در واقع موتورم اولین دارایی جدیم تو زندگیم بوده. سال نود و هشت با پول سه ماه کارم سر یه پروژه انیمیشن تونستم پیش قسطشو جور کنم و بقیشو با هر سختی ای بود سه ماهه پرداخت کنم. موتور خوبی بوده برام، دوتایی باهم خیلی جاها رفتیم. خیلی از خرجم کم کرده، خیلی کارمو راه انداخته، حتی یکی از امتیازام موقع ازدواج بوده:) .

 

دشب داشتیم از سر کار بر میگشتیم، تو راه خیلی داشتم خود خوری میکردم که ناراحتیمو بروز ندم. آخه ظهر مامانش پیام داده بود که ما میخوایم بریم سفر داداششو بفرسته پیش ما یه هفته ده روزی نگهش داریم! یه هفته ده روز!!! آخه چجوری؟! یه نوجوون رو تو این سن یه روزم نمیشه تحمل کرد، اونوقت یه هفته! خرجشو کی بده، شکم بدون تهشو کی پُر کنه!؟ اخلاقشو کی تحمل کنه؟! تازه مگه ما زوج جَوون نیستیم؟ تا کی باید به عنوان سر جهازی به دندون بگیریمش؟ مگه غیر بوده که تموم این مدت بخاطرت هرجا رفتیم با خودمون بردیمش یا هرجا رفتی پیش ما بوده؟! الان که ازدواج کردی نباید این بارو از رو دوشمون برداری؟! من هیچی چرا به دخترت عذاب وجدان میدی؟! _مامانشون چند سالیه از باباشون جدا شده. وقتی من تو این خونواده اومدم باباشون باهاشون نبود. امسال بالاخره قسمت شد و مامانش ازدواج کرد_ خلاصه تو راه داشتم خود خوری میکردم که ناراحتیمو بروز ندم. اومدیم تو پارکینگ که ماشین مامانشو بذاریم سر جاش. یه روزایی با اجازه و هماهنگی قبلی از مامانش ماشینو قرض میگیریم، دیروزم با ماشین رفتیم سر کار. پارکینگ ما منفی دوعه، پارکینگ مامانش منفی سه. من عادت دارم هربار که دارم میرم منفی سه ماشینو پارک کنم از کنار موتورم که رد میشم یه نگاه و یه سلامی به موتورم میکنم. دیشبم طبق عادت، سرمو چرخوندم، ولی خشکم زد!

 

موتورم سر جاش نبود!!! مگه میشه!؟ از تو پارکینگ چجوری دزدیدن؟! تو کسری از ثانیه هزار تا سناریوی مختلف اومد تو ذهنم! شاید جابجاش کردن ماشینو پارک کنن، پیاده شدم دور و برو گشتم. خبری نبود. جدی جدی نبود! یه لحظه به تنها سرمایه زندگیم که میخواستم بفروشم باهاش کار راه بندازم فکر کردم! فکر کردن بهش سنگین بود، فکرمو خاموش کردم، نشستم تو ماشین، به امید اینکه طی یه اتفاق عجیب و غریب موتورم منفی سه باشه ، ولی نبود! ماشینو پارک کردم، بهش گفتم من میرم یه دور دیگه طبقه هارو بگردم، اگه نبود میرم پیش عظیم _سرایدارمون_ دوربینارو چک کنه. فکر به اینکه بخوام بعدش زنگ بزنم پلیس و شکایت و شکایت بازی و به نتیجه نرسیدن، قد یه سفر پیاده تو تابستون از مسیر کوهستان به یه جای دور افتاده خستم میکرد و رمق از پاهام می‌گرفت. یه طبقه از مسیر رمپ ماشین رو اومدم بالا، پیچ راه پارکینگو رد کردم، پارکینگ واحد ما پشت یه ستونه، رسیدم نزدیک دیدم پشت ستون دیدم یه سایه ای داره یه موتوری رو جابجا می‌کنه، هم زمان هزار تا احساس شدید به مغز و قلبم حجوم آورد، خشم و امید و غم و تعجب چند تاش بودن! تو همون چند ثانیه به اینکه این سایه برای کیه فکر کردم، گفتم  دزده ینی؟ همسایست؟ عظیمه؟ هر خری که هست به چه حقی دست به موتور من زده!؟ ستون رو رد کردم و خشکم زد! داداشش بود!!!! خشکم زد! کل دفعاتی که به شوخی و جدی درباره سوار شدن روی موتورم بهم چیزی گفته بود و از دستش عصبانی شده بودم اومد جلوی چشام... من تو این مدت یه بارم بی اجازه به یه ادکلنش دست نزدم، هربار که میخواستم ماشین مامانشو بردارم اجازه گرفتم، بعد تو، یه پسر هفده ساله ی بدون گواهینامه ی موتور ندیده، اومدی از تو خونمون سویچ برداشتی و سوار موتور شدی کدوم گوری رفتی و چه غلطی کردی برگشتی!؟ اما همه ی اینا رو تو ذهنم ازش پرسیدم، فقط خشکم زد و نگاش کردم. سلام کرد و یجوری که انگار هیچی نشده گفت: «عه! الان برگشتین؟؟» جواب ندادم و با همون تعجب اول نگاش کردم، ناخواسته دستم یه حالتی که الان چیشد مونده بود! بدون اینکه ازش سوال کنم ادامه داد:« رفته بودم نون بگیرم!» هم چنان سکوت ادامه داد: «بی اجازه! ببخشید!» همین؟!؟! ببخشید؟!

 

منم جاش بودم می‌گفتم ببخشید. چرا؟ چون هربار که یه غلطی میکرد و ازش ناراحت میشدم با یه ببخشید کارو ماستمالی میکرد و خودشو خلاص میکرد. 

 

هیچی نگفتم. بدون اینکه سویچو بگیرم رفتم سمت آسانسور. خانمم تازه از منفی سه رسید منفی دو، پاهاش ناراحته و به سرعت من نمیتونه راه بیاد، خصوصاً وقتی خستست... باهاش یه دعوا کرد و اومد سمت آسانسور...

 

ادامش باشه برای بعد.

۰ ۰ ۰ دیدگاه

شروع ماه چهارم

خیلی اهل جملات زرد و انگیزشی نیستم ولی مثل قرص مسکن،

ادامه مطلب
۰ ۰ ۱ دیدگاه

خدایا شکرت

امروز بعد یک ماه چشم انتظاری از تنها منبع درآمدم برام پول واریز شد.

 

من سربازم، متاهلم...

 

فکر میکردم هفت و خورده ای حقوق داشته باشم. شیش و خورده‌ ای ریخته بودن:) 

 

دادم رفت هوا که چرا کم ریختن، بغل دستیم یه آدم جا نیوفتاده ی سن و سال داره، که ذکر خیرشو قبلا کرده بودم، شروع کرد افاضه فیض کردن... :«زمان من حقوق nتومن بود... سربازی خوبه... همه خدمت میکنن...» و هزار تا چرت و پرت دیگه ای که بهش مربوط نبود از دهنش خارج میشد!

 

کارد می‌زدی خونم در نمیومد، نفس عمیق کشیدمو خشممو قورت دادم.

 

خدارو شکر کردم و رفتم قسط عقب افتاده ی اسنپ پی رو پرداخت کنم. که از شر فکر و خیالش راحت شم. رفتم تو اسنپ خشکم زد! سه و خورده ای بدهی! چجوری؟! گفتم گور باباش، خداروشکر کردم و اومدم از اسنپ بیرون.

 

چند دقیقه پیش از هیئت پیام دادن: موعد قسط اربعینت امروزه! آب یخو ریختن روم انگار، برعکس همیشه که اینجور پیامارو دیر باز میکنم زود باز کردم و صادقانه شرایطمو گفتم، و برعکس انتظاری که داشتم خیلی خشک و بی حس گفت یکاریش بکن!

 

یکاریش بکن...؟! اینبار جوش آوردم، یه خیره ایشالا تحویلش دادم و برای همیشه تو دلم و ذهنم پرونده اون هیئت که هفت سال خادمش بودم رو بستم. از همه ی گروه های مرتبط با هیئت حتی اونایی که ربط دوری داشتن اومدم بیرون.

 

موجودی کارتم بعد یک ماه که از صفر درومده الان حوالی پنج تومنه. با کلی قسط و بدهی.

 

بدجور دلم شکسته...

۰ ۰ ۰ دیدگاه

اون پوزه بند کجاست؟!

ولی خدایی کاش این جملاتو به یه سرباز یا کسی که قراره بره سربازی نگین:

 

- بری سربازی درست میشی!

 

- شما که خدمت نمی‌کنی، زمان ما...

 

- چقد خوب حقوق میدن! می‌دونی زمان ما حقوق سربازی چقدر بود؟!

 

- قانون سربازی خیلی هم درسته!

 

- آشخور!

 

- آموزشی خیلی حال میده !

 

و هر گونه اظهار فضل دیگه ای درباره ی خدمت که به ذهن میرسه.

۰ ۰ ۰ دیدگاه


بنویسیات


وبلاگ نویس نیستم، خوشگل نوشتن هم بلد نیستم، ادبی هم نیستم.

فقط به خودم این حقو دادم یه جایی که احتمالا ملاحظه ای لازم نیست کنم حرفامو بنویسم. سوپاپ اطمینان مغزم شاید همین باشه

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطلب
بایگانی