۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزنوشت» ثبت شده است

در باب رفاقت های خاک و خُلی

دیروز که داشتم میرفتم مشکلمو با رفیقم حل کنم، نوشتم دارم میرم به گرد و خاکی که روی رفاقتمون گرفته یه دستمال بکشم، ولی نتیجه سطل ماست بود که برداشتم و ریختم رو مشکلات بینمون. با ماست‌مالی مشکلی برطرف نمیشه.

 

اصلا رفاقت نبایست خاک و خُلی بشه، رفاقتی که روش خاک بشینه یعنی در آستانه بکوب و بسازه...

 

خلاصه این تک خونه کلنگی هم دیگه امیدی بهش نیست. بعد کوبیدن این رفاقت هفت ساله احتمالا دیگه اسباب اساسیه‌مو تو هیچ خونه ای باز نکنم.که خونه های این دنیا بدرد نشستن نمیخورن.

 

 

۱ ۰ ۰ دیدگاه

ر فـ ـیـ ـق هه

الان میتونم درباره رفاقت و مذمت رفقا یه دیوار نگاره چیز بنویسم. ولیکن حوصلش نیست

۱ ۰ ۰ دیدگاه

روز گردگیری رفاقتای خاک گرفته

امروز صبح که پاشدم یه روز بود مثل همیشه قرار نبود کار خاصی کنم، قرار نبود به کارای عقب افتادم رسیدگی کنم، قرار نبود رو رفاقتای خاک گرفتم دستمال بکشم، ولی شد.

 

یه ساعت مرخصی گرفتم، زنگ زدم بهش که اگه هستی دارم میام پیشت.

 

من آدم سختی ام، خصوصا تو دوست شدن، چه برسه رفیق شدم. رفیق تعریف داره، معنی داره، اسمش حیثیت داره. من با هرکسی رفیق نمیشم. تعداد رفیقام به انگشتای یه دست نمیرسه. 

 

یه رفیق داشتیم که این روزا ازش دل چرکین بودم، حرفا و کاراش دلمو بد حور شکسته بود. منِ بی حوصله ام که این روزا رابطه ها برام به مویی بنده، به حرمت رفاقتی که بینمون بود نرفتم ببینمش که نکنه بخاطر یه حرف اشتباه قید دوستی رو هم باهاش بزنم.

 

امروز ولی اینجوری پیش اومد. تا خدا چی بخواد 

 

 

 

 

۱ ۰ ۰ دیدگاه

شرح غافلگیری این روزا

این روزا روال اینجوریه که دیگه هیچی رو روال سابق نیست، دیگه تو هفته نمیشه بعد ساعت شیش و بیست دقیقه خوابید، دیگه نمیشه هر پروژه ای اومد گرفت، دیگه نمیشه هروقت هرجا خواست رفت، دیگه حتی نمیشه یه هفته در میون جمعه ها تا عصر هرکاری خواست کرد.

 

صبحا حتما باید هفت از خونه بزنم بیرون چون اگه نرم نمیتونم به موقع تو شرکت ورود بزنم، نمیتونم راحت پروژه بگیرم چون یجایی همه وقتمو تصاحب کرده، جمعه ها نمیتونم هر کاری که دوس دارم کنم چون شرایط خونه تغییر کرده...

 

نمیدونم شاید زندگی کلا همین باشه که غافلگیرت کنه و نذاره چیزی رو روال بیوفته، ولی کاش این وسط بتونم خودمو جمع و جور کنم.

 

از اینکه این روزا انقدر تو خودمم و حالم بده، حالم بده. از اینکه اینقدر حال بقیه رو خراب میکنم، حالم بده. از اینکه حوصله ی نزدیک ترین دوستامو ندارم و‌نمیرم ببینمشون، حالم بده. حتی حس می‌کنم دارم ناشکری میکنم و از اینکه دارم ناشکری میکنم، حالم بده.

 

نمی‌دونم راه خوب شدن چیه، دور شدن از همه و انزوا؟ یا نزدیک بودن و تو دماغ بقیه بودن ؟ شایدم یچیزی بین اینا! الان همه تو شیکم بقیه ام و دارم به اجبار باهاشون تعامل میکنم هم از همه دور تر از همیشه ام.

 

برچسب‌ها: بنویسیات, جستار, روزنوشت

۱ ۰ ۰ دیدگاه

قصه از جایی شروع شد که...

ماجرا از اونجایی شروع شد که حرف زدن رنگ خودشو از دست داد و از صحبت کردن با آدما ناامید شدم. ترجیح دادم بیشتر فکر کنم و کمتر صحبت کنم، البته چاره دیگه ای هم ندارم چون وقتی صحبت نمیکنم مغزم زبون باز می‌کنه و شروع می‌کنه به حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن... یه جایی میبینم که مغزم داره از حرف منفجر میشه برا همین مجبورم حرفامو یه جایی بنویسم.

 

وبلاگ نویس نیستم، خوشگل نوشتن هم بلد نیستم، ادبی هم نیستم.

 

فقط به خودم این حقو دادم یه جایی که احتمالا ملاحظه ای لازم نیست کنم حرفامو بنویسم. سوپاپ اطمینان مغزم شاید همین باشه.

 

فعلا همینقدر بسه

۰ ۰ ۰ دیدگاه


بنویسیات


وبلاگ نویس نیستم، خوشگل نوشتن هم بلد نیستم، ادبی هم نیستم.

فقط به خودم این حقو دادم یه جایی که احتمالا ملاحظه ای لازم نیست کنم حرفامو بنویسم. سوپاپ اطمینان مغزم شاید همین باشه

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطلب
بایگانی