چهارشنبه ی دودیِ غیر تعطیل
سلام از چهارشنبه ی دودیِ غیر تعطیل! ساعت هشت و پانزده دقیقه صبحه و صدای منو از دفتر، محل خدمت میشنوید. امروز چون حدس میزدم خلوت باشه با ماشین اومدم و خب حدسم درست بود. بیدار شدن از خواب واااااااااااااااااااااااااااقعا کار سختی بود ولی تو مغزم میگفتم: «دووم بیار، همین یه امروزو برو بعدش آخر هفتست.» و پاشدم و به صرف یه لیوان لَته چشامو از حالت بسته به نیمه باز تغییر حالت دادم. اینکه صبحا لَته میخورم دلیلش اصلا و ابدا ژست و افه اومدن برا خودم نیست! دلیلش انبساط نواحی تحتانی در دم کردن چایی کله صبه! اون تایم پنج دقیقه بیشتر خوابیدن خودش کلّیه! بنابر این چند وقتیه به پودر فوری «لته کارامل بُنمانو» دست دادم.چیزی که تا قبلش ازش متنفر بودم. زندگی همینه دیگه، یه وقتایی مجوری کارایی رو با میل انجام بدی که یه روز ازش متنفر بودی.
آره خلاصه، اگه این نوشته رو از تو خونه، زیر پتو، جلو تلویزیون، چبدونم هر جای جذاب تر از اینجا دیدی و دلت شکست منو یاد کن ;)
خود ما ولی خوب میدونیم چمونه
زندگی اینجوریه که همیشه رو پاشنه ی خِرَد و منطق نمیچرخه! این اعتقاد منه، مانیفست زندگیمه :)) مثلا اگه امروز فلان چیزو که احتیاج داری رو، با این منطق که نگه داری تا آخر ماه، نخری معلوم نیست تا آخر اون ماه چه بلایی سر پولت بیاد، ممکنه همش صرف شکمت شه بدون اینکه بفهمی، ممکنه خرج دوا و دکتر شه! برعکسشم هست، پولتو خرج نیازت میکنی بدون اینکه فکر فردا رو بکنی، شاید ته ماه یکم به سختی هم بیوفتی ولی دو ماه دیگه از اون خرج استفادتو کردی و نگرانیاتو حتی اصلا یادت نمیاد.
حالا اینارو گفتم ولی نمیگم چه خرج احمقانه ای تو این بلبشو کردیم و الان خوشحال و شاد و خندانیم! ولی آیا همین که خوشحال و شاد و خندان باشیم برای اون پول تو جیبمون کافی نیست؟! مگه قراره پول چیکار کنه برامون؟!
نمیدونم تا اخر ماه یا دو ماه دیگه چی میشه، شاید بهمون فشار هم بیاد شایدم نیاد، ولی نباید بیخیال الان و این لحظه شد.
اینجوری خلاصه...
یه چند روزه این آهنگ چاوشی تو مغزم پلی میشه مدام:
شاید هیچکس حال ما رو نفهمه
شاید هیچکس حال ما رو ندونه
خود ما ولی تا ته قصه رفتیمخ
ود ما ولی خوب می دونیم چمونه
چنان کن سر انجام...
دیروز موقع کار داشتم به یکی از ویدیو کست های برنامه کتاب باز گوش میدادم. میزبان احسان عبدی پور بود و مهمان مصطفی زمانی. گفت و گوی جالبی بود، مصطفی زمانی میگفت من خیلی میترسم از اینکه وقتی پیر شدم بفهمم چیز اشتباهی رو میخواستم ، خیلی میترسم از اینکه چیزی که میخوام و براش اصرار دارم و دارم ظرفیتم رو براش پر میکنم بهتر از چیزی نباشه که بخواد برام رقم بخوره.
من اینجوری میگم؛ خدایا یکاری کن آخرش هم تو ازمون راضی باشی هم خودمون شرمنده خودمون نباشیم
این زندگی بهم یه ایکس باکس بدهکاره
واقعا شاید خجالت آور باشه، ولی من از لحاظ روحی، دقیقا تو همین برحه حساس زندگی و مشکلات اقتصادی، شدییییییدا نیاز به کنسول بازی دارم، به یه ایکس باکس سری اس با دوتا دسته هم قانع ام! ولی میخوامش شدیداً شدییییییدا شدیییییییییییدا. نیاز دارم یه تایمایی از متن زندگی کنده بشم و به هیچی فکر نکنم و احساس میکنم بازی کردن تنها وقتیه که مغزم یه استراحتی میکنه.
فلذا؛ این زندگی بهم یه ایکس باکس بدهکاره.
من کوبیدم که از نو بسازم
دیروز رفتم دفتر، پکر بودم از صبش، کارام رو روال پبش نرفته بود، از طرفی هم دوباره پیگیر قسط سفر اربعین شده بودن، یه بخشی از پول برای داداشش بود که به زور باما فرستادنش کربلا! حالا اینکه چرا و چگونه این باعث شده بود از دست مامانشم دمق و کلافه بشم بماند. خلاصه میخوام بگم روز خوبی رو پشت سر نذاشته بودم و با اون حال له و لورده رفتم دفتر کارای رویدادو پیش ببرم. اونجا بحث رفت سمت و سوی روزی و رزق و دارایی، یکی گفت دوست خوبم یه بخشی از روزیه، رو کردم به بقل دستیم گفتم: «چقدر کم روزی شدم این روزا!». ادامه بحثمون رفت سمت این که یه زندگی اینجوریه که یه وقتایی باید چیزی که با دست خودت ساختی ولی اشتباه ساختی رو جرات کنی خراب کنی. که یه بخشی از ساختن تو خراب کردن اشتباهاته. اونجاست که خدا میگه اگه گناه کردی توبه کن، که اگه توبه کردی، "یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ".
من تو یکی دو ماه اخیر معدود کسایی که تونسته بودم به عنوان رفیق، ببین دوست رو نمیگما! دارم از رفیق صحبت میکنم! این یکی دو ماه با پتک افتادم به جون رفاقتم با این آدما! خراب بشه رفاقتی که توش جای دلگرمی و همدردی تیکه و زخم زبون بشنوی، خراب بشه رفاقتای پر از توقع یک طرفه، خراب بشه رفاقتی که تورو ملک شخصی رفیقت کنه.
من از این رفاقت اشتباه توبه کردم.
یه تراژدی واقعی واقعی
روزای عجیبی رو دارم سپری میکنم، روزایی که توش از همه عمرم زودتر از خواب پا میشم، بیشتر کار میکنم، و بیشتر از همیشه از زندگی عقبم.دیروز مرخصی گرفتم که بتونم برم سرکار کارای این هفته رو جلو بندازم. هیچ وقت فکر نمیکردم برای کار کردن مرخصی بگیرم!
روزا از ساعت شیش صبح تا حوالی نه شب رو پام و کار میکنم، با این حال درآمدم تو سطحیه که با مخارج زندگی وسط ماه نشده بی پولم!
چهارشنبه که حقوقمو ریختن از مبلغش حسابی کسل شدم، از حرفای مزخرف بغل دستیم درباره سربازی کسل تر، از چک کردن قسط عقب افتاده ی اسنپ پیَم که به تنهایی نصف حقوقم بود بازم کسل تر، تیر آخرو وقتی خوردم که از هیئت پیگیر قسط سفر اربعین شدن...بیست میلیون تومن! توضیح دادن شرایطم بجز اینکه دل شکسته ترم کنه از جوابشون کار دیگه ای نکرد برام.
خلاصه داشتم میگفتم، روزای عجیبی رو دارم پشت سر میذارم، روزایی که رو هیچ بخشی از درآمدم نمیتونم به عنوان یه تکیه گاه حساب کنم، جوری که به قسطای تو ماهم نمیرسه چه برسه به یه دل خوش کنک و یه خرید شخصی! روزایی که هرکی یجوری حالمو میگیره، یکی با حرفاش، یکی با کاراش...
من از دار دنیا یه موتور آپاچی 150 دارم که فک کنم کلا به زور هفتاد هشتاد تومن قیمتشه. واقعا هیچ سرمایه دیگه ای ندارم... اونم چند وقتیه سوارش نمیشم. با مترو میرم میام. تو فکر فروششم که یه سرمایه اولیه باشه برای کسب و کار. قبلا میخواستم نگهش دارم تا وقتی که بتونم پول بذارم روش و باهاش یه ماشین بخرم. حتی ایده آلم این بود انقدر پول داشته باشم که نیاز نباشه برای ماشین خریدن بفروشمش. چون بهش علقه عاطفی دارم. در واقع موتورم اولین دارایی جدیم تو زندگیم بوده. سال نود و هشت با پول سه ماه کارم سر یه پروژه انیمیشن تونستم پیش قسطشو جور کنم و بقیشو با هر سختی ای بود سه ماهه پرداخت کنم. موتور خوبی بوده برام، دوتایی باهم خیلی جاها رفتیم. خیلی از خرجم کم کرده، خیلی کارمو راه انداخته، حتی یکی از امتیازام موقع ازدواج بوده:) .
دشب داشتیم از سر کار بر میگشتیم، تو راه خیلی داشتم خود خوری میکردم که ناراحتیمو بروز ندم. آخه ظهر مامانش پیام داده بود که ما میخوایم بریم سفر داداششو بفرسته پیش ما یه هفته ده روزی نگهش داریم! یه هفته ده روز!!! آخه چجوری؟! یه نوجوون رو تو این سن یه روزم نمیشه تحمل کرد، اونوقت یه هفته! خرجشو کی بده، شکم بدون تهشو کی پُر کنه!؟ اخلاقشو کی تحمل کنه؟! تازه مگه ما زوج جَوون نیستیم؟ تا کی باید به عنوان سر جهازی به دندون بگیریمش؟ مگه غیر بوده که تموم این مدت بخاطرت هرجا رفتیم با خودمون بردیمش یا هرجا رفتی پیش ما بوده؟! الان که ازدواج کردی نباید این بارو از رو دوشمون برداری؟! من هیچی چرا به دخترت عذاب وجدان میدی؟! _مامانشون چند سالیه از باباشون جدا شده. وقتی من تو این خونواده اومدم باباشون باهاشون نبود. امسال بالاخره قسمت شد و مامانش ازدواج کرد_ خلاصه تو راه داشتم خود خوری میکردم که ناراحتیمو بروز ندم. اومدیم تو پارکینگ که ماشین مامانشو بذاریم سر جاش. یه روزایی با اجازه و هماهنگی قبلی از مامانش ماشینو قرض میگیریم، دیروزم با ماشین رفتیم سر کار. پارکینگ ما منفی دوعه، پارکینگ مامانش منفی سه. من عادت دارم هربار که دارم میرم منفی سه ماشینو پارک کنم از کنار موتورم که رد میشم یه نگاه و یه سلامی به موتورم میکنم. دیشبم طبق عادت، سرمو چرخوندم، ولی خشکم زد!
موتورم سر جاش نبود!!! مگه میشه!؟ از تو پارکینگ چجوری دزدیدن؟! تو کسری از ثانیه هزار تا سناریوی مختلف اومد تو ذهنم! شاید جابجاش کردن ماشینو پارک کنن، پیاده شدم دور و برو گشتم. خبری نبود. جدی جدی نبود! یه لحظه به تنها سرمایه زندگیم که میخواستم بفروشم باهاش کار راه بندازم فکر کردم! فکر کردن بهش سنگین بود، فکرمو خاموش کردم، نشستم تو ماشین، به امید اینکه طی یه اتفاق عجیب و غریب موتورم منفی سه باشه ، ولی نبود! ماشینو پارک کردم، بهش گفتم من میرم یه دور دیگه طبقه هارو بگردم، اگه نبود میرم پیش عظیم _سرایدارمون_ دوربینارو چک کنه. فکر به اینکه بخوام بعدش زنگ بزنم پلیس و شکایت و شکایت بازی و به نتیجه نرسیدن، قد یه سفر پیاده تو تابستون از مسیر کوهستان به یه جای دور افتاده خستم میکرد و رمق از پاهام میگرفت. یه طبقه از مسیر رمپ ماشین رو اومدم بالا، پیچ راه پارکینگو رد کردم، پارکینگ واحد ما پشت یه ستونه، رسیدم نزدیک دیدم پشت ستون دیدم یه سایه ای داره یه موتوری رو جابجا میکنه، هم زمان هزار تا احساس شدید به مغز و قلبم حجوم آورد، خشم و امید و غم و تعجب چند تاش بودن! تو همون چند ثانیه به اینکه این سایه برای کیه فکر کردم، گفتم دزده ینی؟ همسایست؟ عظیمه؟ هر خری که هست به چه حقی دست به موتور من زده!؟ ستون رو رد کردم و خشکم زد! داداشش بود!!!! خشکم زد! کل دفعاتی که به شوخی و جدی درباره سوار شدن روی موتورم بهم چیزی گفته بود و از دستش عصبانی شده بودم اومد جلوی چشام... من تو این مدت یه بارم بی اجازه به یه ادکلنش دست نزدم، هربار که میخواستم ماشین مامانشو بردارم اجازه گرفتم، بعد تو، یه پسر هفده ساله ی بدون گواهینامه ی موتور ندیده، اومدی از تو خونمون سویچ برداشتی و سوار موتور شدی کدوم گوری رفتی و چه غلطی کردی برگشتی!؟ اما همه ی اینا رو تو ذهنم ازش پرسیدم، فقط خشکم زد و نگاش کردم. سلام کرد و یجوری که انگار هیچی نشده گفت: «عه! الان برگشتین؟؟» جواب ندادم و با همون تعجب اول نگاش کردم، ناخواسته دستم یه حالتی که الان چیشد مونده بود! بدون اینکه ازش سوال کنم ادامه داد:« رفته بودم نون بگیرم!» هم چنان سکوت ادامه داد: «بی اجازه! ببخشید!» همین؟!؟! ببخشید؟!
منم جاش بودم میگفتم ببخشید. چرا؟ چون هربار که یه غلطی میکرد و ازش ناراحت میشدم با یه ببخشید کارو ماستمالی میکرد و خودشو خلاص میکرد.
هیچی نگفتم. بدون اینکه سویچو بگیرم رفتم سمت آسانسور. خانمم تازه از منفی سه رسید منفی دو، پاهاش ناراحته و به سرعت من نمیتونه راه بیاد، خصوصاً وقتی خستست... باهاش یه دعوا کرد و اومد سمت آسانسور...
ادامش باشه برای بعد.
شروع ماه چهارم
خیلی اهل جملات زرد و انگیزشی نیستم ولی مثل قرص مسکن،
خدایا شکرت
امروز بعد یک ماه چشم انتظاری از تنها منبع درآمدم برام پول واریز شد.
من سربازم، متاهلم...
فکر میکردم هفت و خورده ای حقوق داشته باشم. شیش و خورده ای ریخته بودن:)
دادم رفت هوا که چرا کم ریختن، بغل دستیم یه آدم جا نیوفتاده ی سن و سال داره، که ذکر خیرشو قبلا کرده بودم، شروع کرد افاضه فیض کردن... :«زمان من حقوق nتومن بود... سربازی خوبه... همه خدمت میکنن...» و هزار تا چرت و پرت دیگه ای که بهش مربوط نبود از دهنش خارج میشد!
کارد میزدی خونم در نمیومد، نفس عمیق کشیدمو خشممو قورت دادم.
خدارو شکر کردم و رفتم قسط عقب افتاده ی اسنپ پی رو پرداخت کنم. که از شر فکر و خیالش راحت شم. رفتم تو اسنپ خشکم زد! سه و خورده ای بدهی! چجوری؟! گفتم گور باباش، خداروشکر کردم و اومدم از اسنپ بیرون.
چند دقیقه پیش از هیئت پیام دادن: موعد قسط اربعینت امروزه! آب یخو ریختن روم انگار، برعکس همیشه که اینجور پیامارو دیر باز میکنم زود باز کردم و صادقانه شرایطمو گفتم، و برعکس انتظاری که داشتم خیلی خشک و بی حس گفت یکاریش بکن!
یکاریش بکن...؟! اینبار جوش آوردم، یه خیره ایشالا تحویلش دادم و برای همیشه تو دلم و ذهنم پرونده اون هیئت که هفت سال خادمش بودم رو بستم. از همه ی گروه های مرتبط با هیئت حتی اونایی که ربط دوری داشتن اومدم بیرون.
موجودی کارتم بعد یک ماه که از صفر درومده الان حوالی پنج تومنه. با کلی قسط و بدهی.
بدجور دلم شکسته...
در باب رفاقت های خاک و خُلی
دیروز که داشتم میرفتم مشکلمو با رفیقم حل کنم، نوشتم دارم میرم به گرد و خاکی که روی رفاقتمون گرفته یه دستمال بکشم، ولی نتیجه سطل ماست بود که برداشتم و ریختم رو مشکلات بینمون. با ماستمالی مشکلی برطرف نمیشه.
اصلا رفاقت نبایست خاک و خُلی بشه، رفاقتی که روش خاک بشینه یعنی در آستانه بکوب و بسازه...
خلاصه این تک خونه کلنگی هم دیگه امیدی بهش نیست. بعد کوبیدن این رفاقت هفت ساله احتمالا دیگه اسباب اساسیهمو تو هیچ خونه ای باز نکنم.که خونه های این دنیا بدرد نشستن نمیخورن.
ر فـ ـیـ ـق هه
الان میتونم درباره رفاقت و مذمت رفقا یه دیوار نگاره چیز بنویسم. ولیکن حوصلش نیست
وبلاگ نویس نیستم، خوشگل نوشتن هم بلد نیستم، ادبی هم نیستم.
فقط به خودم این حقو دادم یه جایی که احتمالا ملاحظه ای لازم نیست کنم حرفامو بنویسم. سوپاپ اطمینان مغزم شاید همین باشه